هستیما

ساخت وبلاگ
در سکانس آغازین این فیلم پل عابر خالی را میبینیم و خیلی سریع با یک دیزالو زنی در قاب جای میگیرد. با توجه به منسوخ شدن دیزالو و عدم استفاده از آن در فیلم های امروزی علی الخصوص در سبک رئال، میتوان برداش هستیما...ادامه مطلب
ما را در سایت هستیما دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hastimaa بازدید : 100 تاريخ : چهارشنبه 19 دی 1397 ساعت: 15:14

از بی توجهی بردیا کلافه شده بود، با خودش اندیشید《انگار چی گفتن بهش... والا... از دماغ فیل افتاده...》 نگاه چپ چپی بهش کرد که مشغول قصه خواندن برای لاریسا بود، لاریسا با انگشت کوچولویش عکس ها را نشان میداد و بردیا قصه را با صدایی گیرا میخواند، دختر کوچولو به سینه ی پهن مدرش تکیه داده بود، یک لحظه حسودی کرد، دلش خواست لاریسا برود کنار و خودش به آن سینه ی پهن مردانه تکیه بدهد، با کمک دسته ی کاناپه بلند شد و برای یک لحظه نگاه نگران بردیا را روی خودش حس کرد، وقتی نگاهش کرد دید که بی تفاوت مشغول خواندن ادامه ی قصه است، شانه ای بالا انداخت و رفت. وارد آشپزخانه شد و بی جهت دور خودش میچرخید، جلوی سوپر م هستیما...ادامه مطلب
ما را در سایت هستیما دنبال می کنید

برچسب : بدی,فراموش, نویسنده : hastimaa بازدید : 106 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 10:13

جو سنگینی خانه را گرفته بود، فقط صدای قاشق و چنگال ها به گوش می رسید، حتی لاریسا انگار دختری بزرگ باشد، آهسته و بی سر و صدا تکه های مرغش را میجوید. افسون متوجه بیتا بود که چطور بغضش را با لقمه هایش فرو میدهد، لقمه هایی که نمی جوید، لقمه هایی که قطعا مزه شان را نمی فهمید، لقمه هایی که فقط برای فرار از تنهایی اتاقش پذیرفته بودشان، مگر راحت است 3 سال عاشق باشی، عقد کنی و پیش از یکسال طلاق بگیری. نفسی عمیق کشید و به پشتی صندلی تکیه داد، بردیا نگاهش کرد《سیر شدی گلم؟...》- آره عزیزم...نفس دیگری کشید، پدرجان نگاهش کرد《دخترم برو استراحت کن... 》 افسون با اجازه ای گف هستیما...ادامه مطلب
ما را در سایت هستیما دنبال می کنید

برچسب : چگونه بدیها را فراموش کنیم, نویسنده : hastimaa بازدید : 81 تاريخ : يکشنبه 28 شهريور 1395 ساعت: 11:47

...به سختی راضی اش کرده بود که فقط یک خواب ساده دیده و برای سفرشان خطری ندارد《کمربنداتونو ببندیدن خانوما...》 یادش رفت سمت خوابش《بیتا جون... کمربنده لاریسارو میبندی؟...》- بستم عزیزم... نگران نباش... راستی بردیا...- از داخل آینه نگاهی به بیتا کرد《جان؟...》- همایش تخصصیه یا جنراله؟...از کوچه خارج شد و داخل خیابان اصلی رفت《دو روز اول جنراله... اما بعدش تخصصیه... دندونپزشکیش فک میکنم تو دانشگاه(...) هست... میخوای برات کارت ورود بگیرم؟... میتونم...》بیتا سر چسباند به شیشه، احتمال حضور محمد در یک همایش تخصصی بین المللی از 100 درصد هم بیشتر بود، حتی بعید نبود آن مقاله ای که هستیما...ادامه مطلب
ما را در سایت هستیما دنبال می کنید

برچسب : چگونه بدیها را فراموش کنیم, نویسنده : hastimaa بازدید : 98 تاريخ : يکشنبه 28 شهريور 1395 ساعت: 11:47

با نگرانی شماره ی بیتا را گرفت《جواب بده دیگه...》 بار سومی بود که تماس میگرفت و بیتا جواب نمیداد، دوباره به پیامکی که صبح فرستاده بود نگاه کرد "بهش گفتم افسون، هیچیو انکار نکرد،از خونشون زدم بیرون" چاره ای نداشت باید بردیا را در جریان قرار میداد، با اخم دست کشید روی عکس خندانش《تو جرات داری بمن خیانت کن... میکشمت...》- جانم؟... - سلام بردیا...- سلام به روی ماهت... خوبی عسلم؟...- خوبم... چیزه...- منم خوبم... زیاد احوالپرسی نکن واسه بچه خوب نیست...لبخند زد《خب بابا... خوبی؟...》- بله... جرات دارم خوب نباشم؟... چی شده یاد ما کردی خانوم؟...- بردیا....- جانه دل....- از بیتا خبری نداری هستیما...ادامه مطلب
ما را در سایت هستیما دنبال می کنید

برچسب : چگونه بدیها را فراموش کنیم, نویسنده : hastimaa بازدید : 119 تاريخ : چهارشنبه 24 شهريور 1395 ساعت: 20:58

...با دست پر وارد ویلا شد، تلوزیون روشن بود و لاریسا دراز کشیده بود مقابلش، همانند خودش عادت داشت هر دو دستش را زیر سر بگذارد و یک پایش را روی پای دیگر بگذارد《سلام خانومی...》 لاریسا سر چرخاند《بابا... بوج》 از دور برای دختر کوچولو بوسی فرستاد و به سمت آشپزخانه رفت، افسون جلوی سینک ایستاده بود《چیکار میکنی؟...》- کلا دوس داری از پشت بیای سراغه آدم؟...بردیا کیسه های خرید را روی میز گذاشت《من کی از پشت اومدم سراغت؟...》 - خیلی بی ادبی...- میدونم... یه چیز جدید بگو... بیتا کجاست؟...- رفت بالا...- حرف زدین؟...افسون دست هایش را با حوله خشک کرد《نخیر... آقا هاپوعه اجازه نداده هستیما...ادامه مطلب
ما را در سایت هستیما دنبال می کنید

برچسب : چگونه بدیها را فراموش کنیم, نویسنده : hastimaa بازدید : 84 تاريخ : چهارشنبه 24 شهريور 1395 ساعت: 20:58

حسابی به خودش رسیده بود، بیتا برده بودش آرایشگاه، دستی روی پوست صافش کشید، پیراهن بارداری قرمزش را پوشیده بود، یقه ی گرد و بازی داشت، رژ قرمز و خط چشم پهنی هم زینت صورتش بود، کمی رژ گونه زد و با دست اضافه اش را پاک کرد، از بالای پله ها صدا رساند《خانم حقیقی... من استراحت میکنم... دکتر اومد شما میتونی بری...》 سایه ی حقیقی را که دید خودش را عقب کشید تا با آن سر و شکل نبیندش《چشم خانوم جان... چیزی نیارم براتون؟... 》 - نه ممنونم... بیتا خانوم قراره بیاد لاریسا رو ببره بیرون...- مگه تازه نرفتن؟...- رفت لباسشو عوض کنه... میخواد با نامزدش لاریسا رو ببرن گردش... بچم دلتنگ شد هستیما...ادامه مطلب
ما را در سایت هستیما دنبال می کنید

برچسب : چگونه بدیها را فراموش کنیم, نویسنده : hastimaa بازدید : 111 تاريخ : سه شنبه 23 شهريور 1395 ساعت: 10:40

- خانوم جان...- بله؟...- بیتا خانوم اومدن... خیلی هم ناراحتن... انگاری گریه کردن...با کمک خانم حقیقی بلند شد و به سمت در سالن رفت، بیتا آرام از پله ها بالا می آمد، چشمانش سرخ بود، با دیدن افسون هق هق کرد《افسوووون...》 آغوشش را باز کرد《چی شده قربونت بشم؟》- خانم حقیقی... یه لیوان آب قند بیارین بی زحمت...بیتا همچنان گریه میکرد《خب بگو چی شده دیگه... محمد چیزی گفته؟... خانوادش کاری کردن؟...》 فین فینی کرد《میخوام طلاق بگیرم...》چشمهایش گرد شد《چی؟...》 بینی اش را بالا کشید《میخوام طلاق بگیرم افسون...》خانم حقیقی آب قند را به دستش داد و رفت《بیتا یبار دیگه بگو...》 بیتا اشکش ر هستیما...ادامه مطلب
ما را در سایت هستیما دنبال می کنید

برچسب : چگونه بدیها را فراموش کنیم, نویسنده : hastimaa بازدید : 100 تاريخ : سه شنبه 23 شهريور 1395 ساعت: 10:40

...از لحظه ای که نمونه ها را به آزمایشگاه تحویل داده بود استرسش چند برابر شده بود، اینترن هایش متوجه حال بدش شده بودند و در مقابل پاسخ های کوتاهی که به پرسش هایشان میداد صبوری بخرج میدادند.وارد اتاقش شد و در را بست، موبایلش را برداشت و قفل صفحه اش را باز کرد، عکس جدید لاریسا و افسون با آن خنده های از ته دلشان را بوسید و شماره ی افسون را گرفت《جانم؟...》 - سلام مامان خوابالو...- سلام عزیزم...خنده ی ته صدایش را میپرستید《خوبی مامان کوچولو؟...》- شما خوبی بابا کوچولو؟...- من کوچولو ام؟... خجالت بکش دختر من سن پدربزرگتم...صدای خنده اش قلبش را شاد کرد《پدربزرگ خوش تیپی هستیما...ادامه مطلب
ما را در سایت هستیما دنبال می کنید

برچسب : چگونه بدیها را فراموش کنیم, نویسنده : hastimaa بازدید : 85 تاريخ : شنبه 20 شهريور 1395 ساعت: 14:49

عمه مینو پر حرفی میکرد، از همه چیز میگفت، از نامزدی بهم خورده ی نیکو تا همسر ایتالیایی نوید، از تیپ زن های ایتالیایی تا اخلاق مردهایشان، افسون خوابش گرفته بود و پشیمان بود که از اتاقش بیرون آمده، ویارش خواب شدید بود و آغوش بردیا، بردیا پایین کاناپه نشسته بود و دستش را گرفته بود و به حرفهای مینو پاسخ میداد. نیکو آرام بود، لباسش افسون را ناراحت میکرد، تاپ کوتاهی تنش بود که پیرسینگ ستاره ایش را به خوبی نشان میداد، شلوارک جینش کمی پایین تر از باسنش بود. پا روی پا انداخته بود و بود و سرش توی تبلتش بود، افسون فکر کرد گردنش نشکند《افسون جان... عمه جان با شمان.. هستیما...ادامه مطلب
ما را در سایت هستیما دنبال می کنید

برچسب : چگونه بدیها را فراموش کنیم, نویسنده : hastimaa بازدید : 80 تاريخ : شنبه 20 شهريور 1395 ساعت: 14:49